ساعت 30/8 شب هفتم ماه مبارک رمضان ، انگشت سبابه مادرم زنگ طبقه دوم را به عقب هل می دهد ؛ صدای زنگ در تاریکی شب چون رعدی ، برق حواسم را می گیرد.
- بله
- سلام علیکم ، الفت هستم
- بفرمایید
و بالاخره درب باز می شود ، تا من و مادرم برای اولین خواستگاری وارد خانه شویم ، خانه ایی که حاصل جستجوهای مادر بزرگوارم بود تا بالاخره فردی مورد پسند ایشان و مطابق خواسته ما نتیجه اش باشد.
مادر زن آینده مان از پله ها پایین می آید و با نگاهی داماد آینده اش را بدرقه می کند ، به اصرارشان جلوتر از ایشان پله های پیچ در پیچ خانه را می پیچیم ، تا به درب ورودی میرسیم ، دست چپ اتاق پذیرایی است ، مادر زن آینده مان جنب مادر نشسته و من تنها دیوار و سقف را متراژ میکنم و سرانجام دستور ریختن چای داده می شود ، صدای استکانها فضای خانه را آهنگ می بخشد و من نگران ریختن چای بر شلوار قهوه ایی اتو کشیده ام میباشم ، شاید از نایاب دامادهایی ام که حاضر به پوشیدن کت و شلوار نمی شوم ، تا چشمان عروس هر آنچه را که هستم ببیند ، نه چون میوه های براق نورانی به لامپ های هزار میوه فروشی ها در پی تدلیس مشتریان باشم.
عروس، چای گرفته شده را بدون قند تمام می کند و مادرشان مجبور به تکمیل نمودن کار دختر است و حالا من چون صاعقه ایی ، قندان را از روی میز بر میدارم و به دیگران تعارف می کنم، ساعت بی زبانم د رهمان حین خودش را به زمین می اندازد تا نگاه همگان را به من جلب کند ، چرایی اش را نمیدانم ، شاید جاذبه ام اضافه بر زمین شده تا با قوت حاصله ، قندی بر دلشان آب کند ؛
مادر زن جلویم ایستاده و میوه تعارف می کند
- بفرمایید
- دست شما درد نکند
چوب گلابی بر دستانم میماند و اثری از خودش نیست ، او نیز به همان دلیل ساعت ، نقش زمین شد تا این بار نگاه ها متوجه مادرزن آینده باشد که گفت : یکی دیگه بر دارید ، اون کثیف شد . و من یه بچه خاکی مثبت : نه خواهش می کنم ، همین را میل می کنم و از خیار و موز و گلابی همان گلابی افتاده بر فرش را خوردم.
جلسه بدون صحبت طرفین تمام می شود تا فردا با اجازه پدر عروس بتوانیم به تبادل نظرات بپردازیم.
ساعت سه روز پنجشنبه ، زبان روزه شروع به صحبت کردیم و 5/1 ساعت هر آنچه در چنته ذهن بود بر دایره مقیاس گذاشتیم
- پرسیدم : خودتان را معرفی کنید؟
- پرسید : هدف شما از ازدواج چیست ؟
- پرسیدم : درباره مارمولک نظرتان چیست؟
- پرسید : مادیات در دیدگاهتان چه جایگاهی دارند ؟
- پرسیدم : من به کوهنوردی علاقه دارم ، شما چطور ؟
- پرسید : نظرتان درباره کار بانوان خارج از خانه چیست ؟
با خودم فکر می کردم پیدا کردن شخصی با چنین شرایطی که من در نظر گرفتم باید کار حضرت فیل باشد اما نمی دانستم نظرم در مورد اولین خواستگاری به این راحتی مثبت میشود ؛
شنبه، سر میز افطار ، مادرم گفت : جواب دختر منفی بوده!؟
تازه فهمیدم زندگی با یک طلبه ، خارج از سوال و جوابهای ذهنی چقدر می تواند سخت باشد! که حتی تفکر همسان طرفین نیز نتوانسته نقطه قوتی محسوب شود.
شاید نزول جامعه از معنویات و صعود به قله مادیات ، گرد و غباری است که بر چهره همه مذهبی و غیر آن پاشیده شده و از این میان طلبه ها که سعی بر تعویض عینک و شستن چشمان را دارند باید راهی پر از دست انداز را بپیمایند و عجیب کار اینجاست که دخترکان و پسرکان الان ، حاصل همان نسل جنگ و جهاد و عشق و شهادتند ،که (بله ) را به مهریه چفیه ایی و بوی خوش شلمچه و طلاعیه و مجنون گفتند!
گر دست دهد خاک کف پای نگارم
به لوح بصر خط غباری نگارم
|